×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

زندگی سخت نیست.

salam moshakhasate kamel va axhaye mano dar in link bbinid

× salam moshakhasate kamel va axhaye mano dar in link bbinid http://www.iutab.com/webmaster/banner.php?user=sekkehgaz88&id=1
×

آدرس وبلاگ من

m56.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/sekkeh

وقتی اون موتوروخریدم

وقتی اون موتوروخریدم فکرمیکردم میتونم باهاش کل اصفهانو بگردم... اما بخاطر شکل عجیبی که داشت وقتی ازخونه بیرون میومدم همه نگاها بطرفم کشیده میشد... بچه ها خیال میکردند که اون وسیله ی بازیه... بقیه هم یا نچ نچ میکردند و یا دنبالم راه میفتادند تا قیمتشو ازم بپرسند... فکرمیکردم اگه یه سایه بوم واسش بگیرم کمتر اذیتم می کنند... فکرمی کردم اگه تو گوشم هندفری بذارم و آهنگ گوش بدم اینجوری کمترعذاب میکشم... کمتر حرفای ریزودرشت میشنوم.... ولی اومدند موتورمم ازم دزدیدند تا دیگه اصلا نتونم ازخونه بیرون بیام... بعد از اون... چندروزی توخونه موندم وشب وروزاشک ریختم... تا اینکه دیشب بخاطردل مامان با همون واکرقدیمی که خیلی سخت باش راه میرم دوباره ازخونه زدم بیرون... مامانم دنبالم اومد... ولی مامان تندترمیرفت... یدفه دلم بازشکست... به مامان گفتم تو خیلی تند تر از من میری... مامان ایستاد و گفت خب فکرکردم تودوست نداری من کنارت راه برم ولی ازون به بعد پا به پای دخترش راه رفت... اولش مردم خیلی کم نگاه میکردند... مامان می گفت ببین چقدرفرهنگ مردم بالا رفته... دیگه اصلا نگاه نمی کنند... ولی من به همشون با خشم نگاه میکردم... با خودم می گفتم شاید دزد موتورم یکی ازاینا باشه... میدونستم خدا تو دلشون انداخته که کمتر نگاه کنند... آخه فقط اون می دونست که دل من انقدرغم داره که دیگه تحمل رفتار این مردمو نداشته باشه... یکم دلم آروم شده بود تا اینکه رسیدیم به پارک... پارکی که پرازپسردخترای جوون بود... که یا داشتند قلیون می کشیدند... یا درمورد زندگی آیندشون تصمیم میگرفتند... افراد پیرو بچه هم تک وتوک بینشون می دیدم... داشتیم با مامان از بینشون رد میشدیم که یدفه دیدم یه بچه داره با انگشتش منو نشون میده... گفتم بیخیال... ولی اون بچه ی نادون افتاد دنبالم... دلم می خواست ازش بپرسم آخه ازجون من چی می خوای؟... تا اینکه مامان یه چیزی بهش گفت تا دست ازسرم برداشت... چند قدم جلوتر یه دختربچه که زیادم سنش کم نبود اومد جلو و از مامانم پرسید: خاله؟ چرا این اینجوری شده؟... بهش نگاه کردم ولی انقدرنفهم بود که حتی تلخی نگاهمم نمیفهمید؟ چقدر دلم می خواست سرش داد بزنم... ولی دوباره مامان به دادم رسید و بهش گفت: دخترمن دلش می خواد اینجوری باشه... مگه ما ازتو پرسیدیم که تو چرا اینجوری هستی؟ دخترک یه نگاهی به خودش کردو رفت تو فکر... گمونم فکرکرده بود واقعا یه جوریه... به مامان لبخند زدم و بغضمو فرو دادم... رفتیم نشستیم رو چمنا... چه هوای خوبی بود... به مامان گفتم چه خوب شد امشب اومدیم بیرون... بهش گفتم اگه تو نبودی جواب اینارو کی می داد؟ اینا که زبون منو نمی فهمند؟... مامان رفت توفکر... منم فکرکردم... یدفه به مامان گفتم... فوقش انقدردنبالم راه میفتند تا خسته بشن و برگردند... مامان بهم لبخند زد و گفت آره دخترم... چه فکرخوبی کردی... راه برگشتو آسونترطی کردم... همیشه وقتی زیاد راه میرفتم پاهام درد می گرفت... ولی اینبار درست مثل یه جوون چابک اینهمه راهو اومده بودم و اصلا پام درد نداشت... با خودم گفتم... این یعنی خدا هنوزم دوسم داره... تو این دنیا هیچکس ازنگاه و توجه زیاد خوشش نمیاد... حتی آدمای معروف که بخاطرشهرتی که دارند دنبالشون راه میفتند... ولی این آدما درحق من و امثال من خیلی ظلم می کنند... تازه اسم خودشونم گذاشتند مسلمون... من نه زبون درست حسابی دارم... نه توانی که ازشخصیتم دفاع کنم... ولی می خوام به همشون یه چیزو بگم... می خوام بگم... آی آدما... دیگه برام مهم نیستید... چون ازتون نا امید شدم... جای من بین شما نیست... دیگه حتی زبونم نمی خوام که جوابتونو بدم... چون حتی ارزش اونم ندارید...
دوشنبه 16 شهریور 1388 - 6:28:50 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم